پسرم رهامپسرم رهام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

پا به پای کودکی های رهام

دنیای مادرانه

دلم ضعف میرود برای دنیای مادری دنیایی که متعلق به خودت نیستی همه جا حضور کسی را س میکنی که آنقدر بی پناه است که آغوش تو آرامش میکند آنقدر کوچک است که دستهای تو هدایتش میکند آنقدر ضعیف است که شیره جان تو پرورشش میدهد. مادری را دوست دارم. چون به بودنم معنا میبخشد چون ارزشم را به رخم میکشد و یادم میدهد هزار بار بگویم جانم... هر چند در آینه خودم را نمیبینم ان زن خسته...ژولیده و کم خواب در قاب آینه را تنها وقتی میشناسم که دستهای فرشته ای به گردنم گره میخورد و با خنده از من میخواهد عکسی دو نفره بگیریم و انوقت است که من زیبا میشوم و زیباترین ژست دو نفره را در قاب آینه حک...
17 خرداد 1394

دنیای من پسرم

 اینو یه جا خوندم خوشم اومد با تغییرات ازش استفاده میکنم :   من برای پسرم از این کارت‌های آموزش لغات فارسی و انگلیسی نمی‌خرم. از دو سالگی مغزش را با یک مشت فکر مزخرف مثل “یاد نگرفتن لغات فلان مبحث” درگیر نمی‌کنم. پسرم را می‌برم پارک. می‌گذارم آزادانه بدود. حتی گاهی زمین بخورد. می‌گذارم پسرم با بچه‌های همسن خودش گرگم به هوا بازی کند. می‌گذارم بهترین تفریحش وقت‌هایی که می‌رویم پیک نیک گل بازی باشد نه پز دادن سطح زبان انگلیسی به بچه های فامیل. من برای پسرم خمیر بازی می‌خرم. خاله بازی می‌کنم با او. بعضی وقت‌ها می‌گذارم دکتر بشود و با چوب ب...
10 خرداد 1394

یاد یه خاطره

دیروز داشتم با ممری حرف میزدم.مریم دوست خوب دوران مدرسه یم.یار تموم لحظه های شاد و پر از اشک  یادش بخیر دلم یهو رفت پی اون روزا.بهم گفت که اونم وبلاگ داره و توش مینویسه.هم زمان با چت تو تلگرام داشتم وبلاگشم میخوندم.بهش گفتم جالبه  گفت چی؟گفتم قلمتونوشتنت منو یاد خاطره داستان نویسیمون انداخت. اره اخه من و مریم تو دوران دبیرستان داشتیم یه داستان مشترک مینوشتیم.وای من هنوزم عاشق اون داستان و شخصیتهاشم.دو تا دختر شیطون زایده تخیل من و مریم.یکی اسمش خوشه بود و من از طرفش مینوشتم.یکی مهتا و مریم از طرفش مینوشت دو تا دختر که از دوران مجردی با هم دوست بودن و بعد ازدواج میکنن و چه بلاهایی که سر شوهراشون نمیارن از شیطونی و...
5 خرداد 1394

روزانه های من

  سلام به همه دوستای خوب خیلی وقته تو وبلاگ رهام گلی چیزی ننوشتم.اصلا وقت نمیشه انگار.شایدم این شبکه های اجتماعی زیادی ازم داره وقت میگیره.یه مقدارشم واسه اینه که عصر ها میرم سر کار. وای سر کار...... یه سالی بود به خاطر رهام جونی نمیرفتم سر کار.الان برگشتم دوباره.اما هنوز دلم با کار نیست.دلم خونه پیشه رهامه.همش دنبال بهانه هستم تا از سر کارم بیرون بیام.استفا بدم.ندیدن رهام در طول روز سخته.احساس میکنم از لذت بزرگ شدنش دارم عقب میمونم.لذت بازی کردنش.خندیدنش.وقتمون برای با هم بودن کمه.خودمو خوب میشناسم.دلم وقتی با چیزی اخت نشه بلاخره میذارتش کنار.الانم چون مدیر آموزشگاه واسم محترمه و دوستش دارم هستم تا این شعبه جدیدش راه...
5 خرداد 1394
1